loading...
پروانه عشق
behzad بازدید : 11 دوشنبه 08 مهر 1392 نظرات (0)
پادشاهی در یک شب سرد زمستانی از قصر بیرون رفت دید نگهبان پیری با لباس اندک نگهبانی می دهد،

به او گفت سردت نیست؟

نگهبان گفت : چرا اما مجبورم طاقت بیاورم!

پادشاه گفت : به قصر میروم و برایت لباس گرم می آورم.

پادشاه به محض اینکه به قصر گرم خود رفت سرما را فراموش کرد و خوابش برد!

فردای آن روز جنازه یخ زده  پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند،در حالی که با خط  ناخوانا نوشته بود :

من هرشب با همین لباس اندک طاقت می آوردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد............


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 148
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 20
  • باردید دیروز : 51
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 284
  • بازدید ماه : 370
  • بازدید سال : 709
  • بازدید کلی : 5,727