loading...
پروانه عشق

behzad بازدید : 21 یکشنبه 31 شهریور 1392 نظرات (0)
امروز فاطمه زنگ زد بااینکه دوست نداشتم جوابشو بدم اما دادم.... چیزی نمیگفتم فقط گوش میکردم...

آخرشم فهمید که دیگه نمیتونم باهاش گرم باشم و خداحافظی کرد....

فردامو خدا بخیر کنه....

دلم گرفته.... میخوام برم به مدرسه ای که یه زمانی تو حیاطش با عشقم حرف میزدم.... میرم به مدرسه ای که یه زمانی عشقم موقع رفتن به مدرسه صبح زود برام پیام میزاشت خدا به همرات به خدا سپردمت.... بری با سلامتی برگردی....

اما حالا....

نمیدونم چجوری میخوام لای کتاب ادبیات رو باز کنم... آخه با کتاب ادبیاتم کلی خاطره داشتیم....

گفته بود تو درس ریاضی کمکت میکنم .... اما....

میگفت تموم نمراتت باید ۲۰ باشه میگفت هرروز جویای درسات میشم وای بحالت اگه کم باشه....

عاشقش بودم... عاشقم بود.... اما منو بین زمین و آسمون ولم کرد....


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 148
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 73
  • باردید دیروز : 51
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 337
  • بازدید ماه : 423
  • بازدید سال : 762
  • بازدید کلی : 5,780