از تمام ديشب فقط نگاه ها و صداهاي بي هويت در خاطرم ماندند و سايه هايي كه مدام در رفت و آمد بودند وآرزويي كه آرام و بي صدا از كنار قلبم گذشت آنقدر آرام كه كسي آن را نديد واشك هاي چشمان چروك خورده و پيري كه خيلي دوست داشتم به نام من جان مي گرفتند...
نمي دانم نامت را چه صدا بزنم...چقدر صدايم گرفتـــــــــــــــــــــــــــــه! تو خوب مي داني از چه مي گويم، احساسي از جنس تنهايي سرتاپاي صدايم را گرفته انگار سالهاست حنجره ام به لرزه درنيامده